هشی (خورشید)



- پنج شنبه/ 20 / تیر / 1398

  تقریبا یک ماه قبل از اینکه امتحانات پایان ترم چهارم دانشکده شروع بشه، تلفنم زنگ خورد، پدرم با من تماس گرفت تا از من درمورد اینکه ماشین رو بفروشه یا نه م بگیره، خب منم بهش گفتم که دست نگهداره چون اون زمان نمیشد بازار خودرو رو پیش بینی کرد و اونم به حرفم گوش کرد و ماشین رو نگهداشت. چند دقیقه بعد، بعد از یک خوش و بش تقریبا کوتاه، بهم گفت که قراره تابستان رو بریم ییلاق و حداقل یک ماهی را در آنجا سپری کنیم. (ییلاق ما در استان گیلان، شهر تالش، و کمی بالاتر از منطقه ییلاقی سوباتان لیسار می باشد.)

  امتحانات ( خوب یا بد ) تموم شد و من هم آماده رفتن شدمو بعدازظهر آخرین روز رفتم پایانه غرب و حدود ساعت چهار سوار اتوبوس تالش شدمو به سمت خونه راه افتادم. بماند که تو راه دوبار اتوبوس خراب شد، یه بار کرج و یه بار هم کوهین، بعد از قزوین. این اتفاقات تو سفر موجب خرد شدن اعصاب هر کسی میشد اما من زیاد عصبی نشدم.

  اومدم خانه و بعداز دو روز ساعت چهار و نیم بامداد با یک زامیاد آبی حرکت کردیم. روزهای اول که با تخریب کلبه قدیمی -با چکش و دیلم- و درو کردن علف برای فروش گذشت. تو این مدت به یک افسردگی چند روزه مبتلا شدم که با خوندن کتاب و سپری کردن وقتم و  پر کردن آن از شرش خلاص شدم.

  اتفاقی که میخواهم درموردش صحبت کنم دقیقا منشاءش شادی و انرژی بعداز افسردگی بود.

( اینم بگم که دقیقا در روز حادثه- که به خیر گذشت- من همین متن رو بر روی یک برگه آ-چهار پیش نویس کردم.)

- امروز صبح بلند شدیم تا منو داداشم فرزاد میخ های تخته هایی که از کلبه قدیمی جدا کردیم را بکشیم بیرون ( که شاید بعد از مدتی این میخ های تقریبا سالم به دردمان بخورند). بعد از دو ساعت به سرمون زد که یک سورتمه درست کنیم و با اون از روی چمن ها سر بخوریم و از شیب کوه بریم پایین، همین کارم کردیم و کلی هم خوش گذشت، وقایع مهم این بخش این بود که دستمو دو بار با اره بریدم و البته کله ملق زدن منو فرزاد که دو نفری روی سورتمه نشسته بودیم.

  برای رفع خستگی به تپه بالای کلبه ی خودمان رفیتم. بزارید ازمنظره واستون تعریف کنم، کلبه مون تقریبا در وسط شیب یا دامنه تپه ها بنا شده که یک شیب صاف و تقریبا تند ( البته این رو هم میدونین که برای ساختن یک کلبه یا خانه باید زمین اون ناحیه رو همواره کرد و پدر بزرگ خدابیامرز من هم سالهای پیش اینکار رو کرده بود) دارد. بالا کلبه چهار تپه وجود دارد که به ترتیب یک و دو و سه و چهار ارتفاعشان هم بیشتر میشود، در هم سوی تپه ی سوم به سمت غرب یک آبشار وجود دارد ( با ارتفاع تقریبا هشت متر) ما به تپه ی دوم رفتیم تا استراحت کینم چند دقیقه رو تپه اول و چند دقیقه هم رو تپه ی دوم نشستیم و استراحت کردیم.

  قبلا قرار بود به آبشار یه سری بزنیم و باهاش عکس بگیریم، بلند شدیم که بریم خونه صدای آبشار توجه ما را به خودش جلب کرد و ما هم کمی به تپه ی سوم نزدیک شدیم تا در هم جواری آبشار قرار بگیریم، مشکل اینجا بود که راه اصلی آبشار از پایین بود و ما تا حالا از بالا نرفته بودیم اما از دور کاملا معلوم بود که صعب العبوره چون تو منطقه ی ما شیب هایمان پر از سنگ ریزه های سستند که زیر پایت را خالی میکنن ما از این خبر نداشتیم که نزدیک آبشار هم اینگونه است در واقع اصلا فکر نمیکردیم به مسیر، فارق از هر چی و بدون هیچ تفکری به مسیرمون ادامه دادیم چنتا از جاهای سخت اولیه رو به سختی رد کردیم این جاهای سخت  رو که بر شیب تپه های سوم و چهار بودند ظاهرا قبلا آب جاری که الان خشک شده کمی چاله کرده بود و رد شدن رو سخت تر.

  حدودا به پنجمی که رسیدیم من تو فکر خودم بودم و میرفتم داداش کوچیکترم سر خود رفت که جلوتر حرکت کنه گوشی منم تو جیبش( که جیبش چون جین بود محکمتر از جیب شلوار ورزشی من بود). دست منم یه چوب دستی سرخ شده از درخت ازگیل (که به تالش میشه "زِر") و سویشرتم هم بر شانه ام.

  به یه جای خیلی سخت رسیدم رفته بودیم بالا و فاصله ارتفاعیمون با شیب تقریبا 80 درجه، 16 متر بود من که داشتم تو عالم خودم سیر میکردم فرزاد تلاش میکرد که از یکی از این مسیرهای سخت عبور کنه و دقیقا وسط یکی از این چاله هایی که آب درست کرده بود قبلا و الان سنگریزه های سست جاشو گرفته بودن، روی یه سنگ وایستاده بود تا راهی پیدا کنه و رد شه، ناگهان با تعلل فرزاد سنگ زیر پاش خالی میشه و تو این شیب 80 درجه میخوره زمین داشت سر میخورد واقعا جفت کرده بودم سریع چوب دستی رو دراز کردم تا بگیرتش ( وگرنه حدود 16 متر سر میخورد و میافتاد لای سنگ های رودخانه خدا میدونست بعدش چی میشد) اونم دستشو دراز کرد تا چوب دستی منو بگیره انگشتش خورد به چوب ولی نتونست بگیره اون که سر میخورد یا خدای من هم دره رو برداشته بود، خوشبختانه بعد از 8 متر سر خوردن پاشو گیر میده به یک سنگ باثبات و نمیزاره تا ته دره سقوط کنه، خیالمون راحت اما یه شی مستطیل شکل مشکی داشته ادامه اون سقوط رو تکه تازی میکرد بله درست حدس زدین گوشی من که خودشون با زور تو جیب فرزاد جا کرده بود داشت میرفت که بره تو رودخونه هفت متر بقیه رو خودش رفت، فرزاد که نزدیک من بود با عبارت "گاوووووووو" من همون مسیری رو که با ترس ازش داشت سقوط میکرد با شجاعت رفت دنبال گوشی، منم اون پونزده متر رو تا نصف مسیر چند مترشو دویدم چندتاشو سر خوردم و دومترشم پام گیر کرد به سنگو دوتا ملق ناخودآگاه زدم و با صورت که نزاشتم با سینه با سرعت قابل توجهی کوبیده شدم به سنگ چوب دستی و سویشرت موندن پشت سنگه اما من بقیه را رو رفتم پایین با سرعت دیدم گوشیم خیس دست فرزاد ظاهرا همون لحظه ی رفتن گوشی تو  آّب اونم گوشی رو برداشته اما خداروشکر روشن بود . کار میکرد من برگشتم بالا و سویشرت و چوب دستی رو به سختی برداشتم و بعداز شستشوی کفش و جوراب و تمیز کردن گرد از شلوار برگشتیم.

" جالب توجه اینجا بود که همون مسیری رو که با ترس میرفتیم بعداز افتادن گوشی بدون هیچ ترسی و با شجاعت کامل و بیخیالی با سرعت خیلی دیوانه وار رفتیم پایین انگار نه انگار"

اگر جایی رو نفهمیدین بپرسین.

فیلم محلشو دارم فقط نمیدونم چطوری آپلودش کنم


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ سایت فایل کاربردی بلاگی برای سن فایل پول الکترونیکی ویرتاکوین فیلسوف حکیم ارد بزرگ خراسانی / Philosopher Orod The Great gfdsa45 مدیر پیامک دانلود پروژه آمار معرفت عمران مجله علمي لوينا